دوباره نگاهمان به هم گره خورد .
در دلم عشق فریاد میزد ..
ولی
هیچ کس صدای او را نمی شنید..
وقتی که دستان گرمش را گرفتم .
روح از کالبد وجودم پر کشید
خواستم بگویم دوستت دارم
که یکباره میانمان دیواری کشیده شد .
دیواری که نامش روزگار بود
حال من ماندم و این دل افسرده
تنهای تنها
برای همیشه
او در زندان سینه ام محبوس بود
و من در زندان روزگار..
بیچاره دلم .
چه بهای سنگینی باید درمقابل این شکست بپردازد.
حال تکلیف دلم چه خواهد بود ؟؟؟
نظرات شما عزیزان: